سلام
ای دل مترس از نام بد کاو نیکنامت میکند...
نمیدونم شاید اعتقاد به این شعر باعث شده تو زندگیم خیلی کارای احمقانه بکنم یا شایدم عقیده به اون حرف مامانم که همیشه میگه :« من دخترامو دست خدا سپردم و اون امونتدار بدی نیست!»... نمیدونم ... اما من تا حالا خیلی کارا کردم که میتونست راحت اسممو به عنوان یه دختر جلف ولو در بکنه! ولی... میدونین ته همه ی این کارا به خودم گفتم وقتی من نیت بدی نداشته باشم خدا هیچوقت آبروی منو نمیبره! آخه خدا منو میخواد! آخه خدا همه رو میخواد! میدونین گفته بودم که خدا غیرتمنده... من خیال میکنم خدا گه گاهی وقتیکه میبینه یه کسایی دیگه یا یه چیزای دیگه دارن جای اونو تو دلامون تنگ میکنن اونا رو ازمون میگیره تا دوباره ما بمونیم و خودش! خب... من میدونم که این حس من میتونه یه کمی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! کفر آمیز باشه ولی یه جورایی تو زندگیم تجربه اش کردم! هر وقت دلبند کسی شدم٬ یه اتفاقی افتاد که میونمون بهم خورد٬ هر وقت یه کسی رو پیدا کردم که حرفامو باهاش بزنم یه اتفاقی افتاد که اعتمادم صلب شد٬ هر وقت... حالا هم خیال میکنم وقتی خدا میبینه یه جای دیگه هست که...
گفته بودم براتون که یه دوره ای فقط واسه خدا مینوشتم٬ بعد بلاگ نویسی رو شروع کردم. « سارا کوچولو» رو خیلی زود استیون کشف کرد٬بعدم مینا و مهسا و... بعد بستمش چون دیگه یه خلوت « پاک» نبود! اینجا رو هم وجدانی نمیخواستم ببندم! ولی دونستن اینکه علی و مازیار و مصطفی و احتمالا خیلیای دیگه هم اینا رو میخونن... خب من هنوز دلم میخواد هرکی اینا رو میخونه بدون یه پیش زمینه ی ذهنی باشه! بدون اینکه تو ذهنش باشه که اینا اون حرفایی هستن که من به هیچکی رودررو نمیزنمشون! بدون اینکه.... نمیدونم! مازیار میگه از صداقت تو نوشته هام خوشش میاد... شاید اینجا رو میبندم واسه اینکه این صداقت از بین نره...یا شاید واسه اینکه این سارایی رو که الان دارم از بین نره.. یا شاید...
به هر حال این یه متن خداحافظی بود از همه ی اونایی که با من بودن٬ نظر دادن و با اینکه ندیدمشون همه شونو دوست دارم. بازم ممنون!
راستی گفته بودم بهتون که امسال اولین سالی بود که بعد از شب قدر حس کردم خدا منو نبخشیده؟!