قاب خالی

مثلا دیگه قرار نیست توش چیزی بنویسم!

قاب خالی

مثلا دیگه قرار نیست توش چیزی بنویسم!

سلام
نماز روزه تون قبول! امروز فقط آپ کردم تا ازتون بخوام واسه آبجی بزرگه ۲آ کنین! اون موقع که خدا میگه : حالا هر چی تو بخوای...

سلام
امروز سومین روزه که من و مازی یه بحث تازه رو دزباره ی خدا شروع کردیم! و همین امروز مازی گفت تا بعد فوق معلق بذاریمش! من موافقت کردم! آخه همه ی آدما که عین من بیکار نیستن!
راستی مصطفی هم قاطی مرغا شد! وافعا دلم میخواد زنشو ببینم! میدونین من همیشه خیال میکردم زن اون باید از این خانومای خونه دار باشه که به شوهرشون میگن آقا! اونم هر روز غروب با دست پر بره خونه و مثلا هندونه ی دستشو بندازه تو حوض آب و وقتی جلوی دوستاش درمورد خانمش میخواد حرف بزنه مثلا بگه منزل این کارو کرد یا منزل اون کارو کرد٬ یا... البته اصلا اگه درباره ی خانومش حرف بزنه!.... مث این حاج آقاهای قدیمی که تو فیلما نشون میدن...
خب بدجنس بازی بسه! خدا اکه منو واسه این تصوراتم سوسک نکرد....
و... نمیدونم... شده شما تا حالا مستقیما با یکی درباره ی رابطه تون با خدا حرف زده باشین؟! من گه گاهی اینجا مینویسم. ولی از نوشتن این چیزا اینجا حس بدی بهم دست نمیده! نمیدونم شاید واسه اینکه من اونایی که نوشته هامو میخونن نمیشناسم! ولی اگه قرار باشه رودررو با کسی درباره ی این چیزا حرف بزنم یه حس بدی بهم دست میده! حتی اگه بخوام راجع به روابط یکی دیگه با خدا هم نظر بدم.( البته اگه اونو بشناسم!) این جور مواقع... یعنی وقتی کسی ازم میخواد از این چیزا حرف بزنم... نمیدونم! شاید این جور حریما واقعا خصوصی باشن! شاید اصلا حرف زدن درباره ی این چیزا درست نباشه! شاید باید این تیکه ها رو آدم فقط واسه خودشو خدا نگه داره!
بگذریم!...
من همین امروز دم افطار یه تصمیم تازه گرفتم! این که حالا حالاها پیش مصطفی به روی خودم نیارم که قضیه ی اونو میدونم! هرچند که تا حالا حتما مازیار بهش گفته خیال دارم ازش شام بگیرم! ولی... خب همینکه اون میدونه و من به روی خودم نیارم حال میده نه؟!
به نظزتون من کی خیال دارم آدم بشم؟

حالا هرچی تو بخوای....

سلام!
ماه رمضونتون قبول٬ نماز روزه تون مبارک! الهی که خدا همه مونو یه کمی آدمتر بکنه تو این سال! 
این پست من قراره یه کمی دوز عرفانش بالا باشه٬ پس اگه خوب بلد نیستین برین تو حس٬ خب بدون اینکه برین تو حس بخونیدش!
.... مازیار میگه بعد یه روز روزه٬ سر سفره ی افطار که میشینی خدا میگه«حالا هرچی تو بخوای!» درست مث اینکه یه مادر به بچه ی نق نقوش میگه یه ساعت ساکت باش تا من کارامو انجام بدم٬ و بعد از اون یه ساعت٬ میگه « حالا هرچی تو بخوای...» اینو میگه و به قولش عمل میکنه درحالی که اون بچه وظیفه اش بوده که ساکت بشینه!... مازیار این حرفارو که میزنه چشاش پر اشک میشه...
کاش چشای منم پر اشک میشد!
ما رو یادتون نره اون موقع که خدا میگه:« حالا هر چی تو بخوای...»

سلام
شما اگه تو اتاقتون دراز کشیده باشین و مثلا درس بخونین٬ بعد آرزو کنین کاش یکی پیدا بشه که باهاش حرف بزنین٬ بعد یکی مث علی همون موقع بهتون زنگ لزنه و بگه کارتون داره٬ چقدر متعجب میشین؟! ( لابد هیچی!) آخه دیروز عین این اتفاق واسه ی من افتاد! علی باهام در سایت قرار گذاشت و اونجا که اومدم گفت مازی تو کتابخونه انجمن منتظره تا اون دو تا چند تا سوال ازم بپرسن! خداییش همون موقع شستم خبردار شد که یه گندی بالا آوردن ولی...
من پست قبلیم رو واسه اینکه تا سندش میکنم٬ کسی نخونه گذاشته بودم مثلا یه جای مخفی هومم! حالا آقای مازیار نتونسته بودن جلوی کنجکاویشونو بگیرن و رفته بودن سر هومم و... وای اگه بدونین چقدر ناراحت شدم! تصورشو بکنین آدم همه ی همه ی همش تو دنیا یه قاب خای داشته باشه و تازه بقیه نذارن اون تو هرچی دلش میخواد بذاره! و مدام فضولیشو بکنن!...
حالا اگه فقط میخواستن عذر خواهی بکنن یه حرفی٬ تازه میخواستن بدونن مثلا منظور من از «سر علی» چی بوده یا....
یه اعتراف: من عصبانی نشدم! من فقط خیلی خیلی خیلی ناراحت شدم و کلی دلم واسه خودم سوخت! به قول مهسا: آدما تنهان! کاش لااقل ماها رو تاو تنهاییمون راحت میذاشتن!
....بعدشم من لو دادم که بلاگ مینویسم! کاش اگه اینجا رو پیدا کردن٬ لااقل عقلشون برسه که تلک تلک بلند نشن بیان بهم بگن!
ولش کن مگه مهمه؟ آره خیلی خیلی مهمه! مهمه که دست کم یه جایی باشه که اون سارایی که بقیه نمیشناسن هم یه کمی حرف بزنه! این خیلی مهمه!
و... دیروز از حرفای مازی هم فهمیدم خبر فوت پدرش راست بوده! از دیروز تا حالا از خودم میپرسم چرا به روی خودم نیاوردم؟! خدا میدونه که از شنیدن این خبر تا چه حد ناراحت شدم! ولی... میدونین من از اینکه بهم تسلیت بگن٬ یا به کسی تسلیت بگم٬ متنفرم! نمیدونم چرا فکر کردم اینطوری که مثلا نمیدونم چه اتفاقی افتاده بهتره! نمیدونم....
دیگه... خب مازی کلی حرف زد که حوصله ندارم بگمشون! خبر آخر هم اینکه علی و دوتای دیگه از همرشته ایامونو میخوان به خاطر مشروطیت سه ترم متوالی اخراج کنن! امیدوارم کار اونا هم درست بشه! براشون دعا کنین!

سلام!
یه چیزایی هست که حتما باید روشن کنم:
 ۱.اینکه میگم از علی میترسم منظورم این نیست که مثلا از اینکه هکم کنه یا اذیتم بکنه میترسم! نه! میدونین علی تو بچه ها اصلا وجهه ی خوبی نداره! خب من فکر نمیکنم بچه ی بدی باشه! من خیال میکنم بقیه ترجیح میدن فقط بدیاشو ببینن! و البته بدیش اینه که خودشم فقط بدیاشو نشون میده!!!!!!!!!!!!!! ولی من... من خوشم ازش میاد! شایدم ( بجز کیسش یا پیفانش یا نامزدش یا هرچی شما اسمشو بذارین!) تنها دختری باشم که ازش بد نمیگه! اونوقت همین موضوع٬ تو دانشکده ی کوچولویی مث مال ما٬ که همه همدیگه رو میشناسن میتونه باعث بشه کلی حرف پشت سر آدم دربیاد! خب... من این مدلی از علی میترسم!
۲. امروز با یکی از اون استاد خفنا کلاس داشتیم. راجع به آدم ایده آل میگفت آدمی ایده آله که فکر و قلبش مث هم کار کنن. نمود بیرونی این قضیه هم تو کف دست چپه! اگه کف دست چپ خودتونو در حالی که انگشتاتون رو به بالاست رو به خودتون بگیرین٬ هر چه دو تا خط بالایی راستتر و باهم موازی باشن٬ شما آدم ساده تری هستین! شاید راست میگفت چون خطای دست دو تا از اصفهانیامون کاملا خمیده و غیر موازی بودن! ( شوخی کردم٬ تورو خدا به اصفهونیا برنخوره!) بعدم کف دست همه ی بچه ها رو نگاه کرد. به مال من که رسید گفت: الله اکبر! خدا به داد... که کلاس پکید از خنده!
راستی امروز تو شهر شما آفتاب از کدوم ور زده بود؟!

سلام 
این متن پایینی رو دیروز نوشتم. امروزم میخوام ادامه اش بدم! چون وقتی از word به اینجا آوردمش دیگه نتونستم پایینش تایپ کنم٬ مجبور شدم بالاش بنویسم! من الان باز افسرده ام! خیال دارم همه چیزایی که میخوام بگم تا وقتی رفتم خوابگاه بشینم عین آدم درس بخونم!
۱. من اصلا درس نمیخونم! به مامان٬ بابا و همه ی اهل خونه گفتم دارم میخونم ولی دروغ گفتم! نمیدونم٬ شاید ته دلم نمیخوام قبول بشم! دلم میخواد یه سال بمونم و سال دیگه فوق مدیریت بدم یا حقوق. این روزا بدجور خیال میکنم من اصلا واسه این رشته ساخته نشدم! یا شایدم واسه کار کردن تو یه همچین جاهایی! دلم میخواست اینهمه مامان اینا بهم امید نبسته بودن تا راحت میتونستم ول کنم! یا اینقدر احمق بودم٬ یا اونقدر شجاعت داشتم٬ یا....
۲. امروز با مهسا تو حیاط یه سوسک دیدیم که به پشت افتاده بود. من برش گردوندم. بعد مهسا که از سوسک میترسه یه کمی از ساندیس دستشو ریخت جلوی اون. بعدم به من گفت: این کار من درست عین کاریه که تو با علی میکنی! دلم گرفت! از غروب تا حالا باز نشده! فکر میکنم درست میگفت. من از علی میترسم!
 

سلام

من باز ناپرهیزی کردم اومدم سایت! الان حالم گرفته، یعنی از صبح گرفته بود . نمیدونم! به راضی گفته بودم سایت نمیام! قرار بود تو سلف منتظرشون بمونم که حوصله ام نشد! الانم... عصری تیما بهم میگفت آنرمالم! یه وقتایی تا یکی بام حرف میزنه عین خروس جنگی بش میپرم، یه وقتایی هم یه عده که یه چیزی بهم میگن عین خیالم نیست. سر علی ! امروز تو سایت گفت تو این سیستم جدید سایت همه راحت میتونن هکم کنن. بعدشم هکم کرد! اینو گذاشته بود تو هومم!

سلام!
از امروز سایت دانشکده باز شد! انتظار نداشته باشین من هر روز هرروز بلند شم بیام اینجا براتون بنویسم! آخه من فوق دارم! البته خیلی هم امیدوار نباشین من عین بچه ی آدم بشینم درس بخونم! ترم قبلی که خودمو کشتم و مثلا همه ی اتحانام رو هم عالی دادم٬ چه گلی به سرم زدم که این ترم بزنم! راستش الان خیلی شانس آوردین که از کارنامه گرفتنم دو سه روزی میگذره! گرنه...خیال داشتم باز از دل الهی بگم که این اصلا منصفانه نیست که همه ی خوابگاه از من کنفرانس بگیرن و تهش من از همه کمتر بشم! اونم واسه اشتباهی که نمیدونم چیه!
اصالتا من هنوز نتونستم با این قضیه کنار بیام! یعنی مثلا گاهی فکر کردن به این موضوع یه جای جالب تو نمایش فیلم دانشکده منو به گریه میندازه!...
حالا...
راستی یه خبر عالی! من دیروز متولد شدم! میتونین این خبر عالی رو به تقویم تاریختون اضافه کنین!
الان نمیدونم چرا نمیتونم بنویسم٬ فعلا....

سلام
من تو این چند وقته کلی فکر کردم! راجع به اینکه به کجای عدل الهی شک دارم! میدونین من به جزا و پاداش الهی شک ندارم! یعنی تو این قسمت کاملا عقیده دارم که خدا عین عمل آدمو بش برمیگردونه! اینو واسه این ازش مطمئنم چون خیلی دیدم! اینکه من یا اطرافیانم یه کاری٬ خوب یا بد٬ کرده باشیم و بعد عینش سرمون بیاد! نه٬ مشکل من سر اون داده های ازلی الهیه! مثلا استعداد٬ یا زیبایی٬ یا خانواده٬ یا... کلا اون چیزایی که ما تو داشتنشون هیچ نقشی نداشتیم! یادمه تو دبیرستان میخوندیم که عدل این نیست که به همه یه اندازه داده بشه٬ عدل اینه که از هر کس به اندازه ی چیزی که بش میدن انتظار داشته باشن!  بعدشم کلی مثال درباره ی کسایی مث هیتلر برامون زده بودن که از استعدادشون درست استفاده نکرده بودن! نمیدونم٬ شاید اگه من اندازه ی اینشتشن با استعداد بودم میزدم همه ی دنیا رو خراب میکردم! ولی شایدم یه دنیای خیلی بهتر میساختم! کی میدونه؟!
مشکل من دقیقا سر این تیکه ی عدل خداست! خب خدا خیلی چیزا به ما داده و بعضی چیزا رو هم به ما نداده! حالا میگن اگه اون بعضیها به ما داده میشد ما ازش بد استفاده میکردیم.
یه چیز دیگه ای هم هست٬ به قول مولانا: ما نبودیم و تقاضامان نبود... ولی خب حالا که آفریده! نه؟! پس چرا اینطوری؟ اگه همه مون مثل هم بودیم٬ یا اگه اصلا از اول نبودیم... خیال میکنم اونطوری اصلا این مشکلا نبود! ( فقط خیال میکنم! چون من که یادم نیست تو عدم ما از این بهونه های میخوایم باشیم و... میگرفتیم یانه؟!) نمیدونم! میدونین من اصلا تکلیفم با خودم هم روشن نیست! ولی یه چیزی میدونم! اینکه ته دلم قرص نیست! هنوز نه!....
...
یه چیز جدید! داداش من قهرمان شد! اینو واسه این گفتم که پز داده باشم! و یکی از همرشته ای هام این پنجشنبه عقدش بود! یکی از پسرا! اینم گفتم که یادم بیاد...
فعلا...

سلام
وای نمیدونین وقتی نظرای جدید رو دیدم چه حالی کردم! مثلا همین الان اصلا یادم رفت یه ربعه زیر نگاههای مسخره ی یکی دو نفر تو صف سیستم خالی مونده ام!
اما...

ببینین من یه دوره ای به همه چیز اعتقاد داشتم! به همه ی اون چیزی که از خدا به ماها میگن! به اینکه خدا خوبه و عادل و... ولی حالا... حالا فقط تو عدل خدا شک میکنم! نه به بقیه ی صفاتش! میدونین خدا اگه  واسه همه اونی نبوده که میخواستن٬ واسه من همیشه یه رفیق راه بوده! یکی که تو تنهاییهام هیچوقت منو تنها نذاشته! یکی که هر وقت صداش کردم جوابمو داده!
نمیدونم٬ شاید واسه همون نزدیکی بیش از حد بود که خدا برام از یه وجود عالی دست نیافتنی شد یه دوست دم دست! شاید اشتباه بود اون همه نزدیکی! نه؟شاید باید برام با همون قداست میموند! شاید... اوایل یه احساس خوب بود! اینکه این رابطه با روابط بقیه فرق میکنه٬ اینکه واسه من خدا یکی دیگه است٬ بهم یه حسی میداد مث اینکه من برگزیده ام! اینکه هر حرفی میزنم٬ هر کاری میکنم٬ یه جورایی اون خواسته و گفته و... داستان سیمرغ عطار رو میدونین؟! من یه جورایی باورم شده بود یکی از اون سی مرغم!
بعد یه اتفاقی افتاد! نه٬ یه اتفاقایی! ومن افتادم تو این فکر که خدا عادله؟! نه اینکه در حق من بی عدالتی کرده باشه! نه... حتی نمیدونم اون اتفاق بی ربط چه طوری منو تو این خیالات انداخت! ولی حالا هرچی پیش میرم مدام تو شک بیشتری میفتم! یعنیخداد عادله؟!!!!!!!!!!!!!!!!
میبینین؟! من دلم نمیخواد اینطوری پا در هوا باشم! دلمئ میخواد یه سری بشم! اون طوری شاید بشه برگشت به همون حالت قبلی! این خیلی برام مهم شده که یقین پیدا کنم!
اما...
یه کمی هم بزنیم بیرون از این فازا٬ نه؟! تیما با پیفانش به هم زده!حالا هم خیال داره فوق نده و بره تو فاز کار! مریم هم گفته نمیخواد فوق به که البته رو حرفای اون اصلا نمیشه حساب کرد. زهرا کوچیکه هم اگه عروسی کنه دور فوقو خط میکشه و... ومن باز درس نمیخونم! تصمیم دارم تا آخر این هفته رو تحقیقم کار کنم بعدشم برم سراغ مکانیک! امروز واسه قبولی فال حافظ گرفتم یه چیزایی تو این مایه ها اومد که اگه سعی کنم نتیجه میگیرم! (بابا جواب!)
خواهر راضی هم احتمالا برق خواجه نصیر قبول بشه! اگه نه که میاد پیش خودمون! فعلا که همینا آخرین اخبارن! تابعد...

سلام
من دیروز رفتم دکتر و فهمیدم همه ی سردردای این دو سه ماهه ی من اصلا به همه ی سردرگمیهام درباره ی اینکه خدا هست یانه؟ خدا عادله یا نه؟ خدا... نه به هیچکدوم اینا ربطی نداره و من فقط میگرن مزمن دارم!( کاش املای مزمن رو درست نوشته باشم!) حالا این یه خبر بدیه واسه من! آخه من تا حالا خیال میکردم همه ی این سردردا واسه اینه که من دوز عرفانم بالاست و واسه خودم ایولی هستم! ولی نیستم که!...
خب... جدی باشم! الان یه چند وقتیه حالم خیلی خرابه! حوصله ی هیچ کاری رو ندارم! نه درس خوندن٬ نه کتاب خوندن٬ نه خدا٬ نه بنده٬ نه... هیچی! خیال میکردم اینترنت خونم اومده پایین ولی حالا دارم به این خیالاتم هم شک میکنم! یعنی فعلا که هیچی عوض نشده! میدونین حالم از خودم به هم میخوره که شدم عین یه گنداب! یعنی واقعا واسه اینه که درمورد خدا با خودم به توافق نمیرسم؟ گاهی فکر میکنم خوش به حال مامانی با همه ی اعتقادات پاک و ساده اش! میدونین واسه اون دو دو تا میشه چهار تا! به همین راحتی! واسه من... واسه من حتی نفس کشیدن هم شده یه معادله ی ان مجهولی! نمیدونم چرا نمیتونم خودمو قانع کنم که فقط واسه اثبات اینکه آفتاب هست کافیه تو نورش لم بدی و حسش کنی! نمیدونم!
ول کن بابا!...(مثل همیشه!)
راستی واسه هدیه ۲آ کنین! یه مشکل بزرگ براش پیش اومده! واسه منم همینطور!